آینده خود در درون شما است آن را جستجو کن
فرصتهای طلایی را درون خود جستوجو کن، نه در محیط اطراف، نه در شانس و نه در کمکگرفتن از دیگران؛ آنها تنها درون تو یافت میشوند.
«کتی» در ماه مارس به دفتر کار من آمد. او دانشآموز سال آخر دبیرستان بود و برای شرکت در مسابقات انحصاری دوی یک مایلی در مدیسناسکوئر گاردن آماده میشد. او بهخاطر موفقیتهای زیاد بهعنوان یکی از برگزیدگان کشوری برای شرکت در این مسابقات انتخاب شده بود، اما متاسفانه بسیار ناامید و دلسرد بود و ما درباره داستان زندگی او با هم صحبت کردیم:
«من روزهای نزدیک مسابقه خیلی نگران و مضطرب میشوم و این احساس در روز مسابقه بیشتر و بیشتر میشود. مدام آرزو میکنم که کاش مسابقه کنسل شود! میترسم وقتی که پاهایم درد میگیرند، دیگر حتی نتوانم یک قدم هم بردارم. احساس ترسم دائم بیشتر میشود و حس میکنم به توانمندی حریفان خودم نیستم. اوایل که این ورزش را شروع کردم، احساس خیلی خوبی داشتم، اما الان اینطور نیست.»
من به او گفتم: «ولی تو همچنان یکی از بهترین دوندگان هستی؛ برای همین هم انتخاب شدی. من مطمئنم که تو توانایی این را داری که وقتی پاهایت شروع به دردگرفتن میکنند، تحمل کنی.»
فکرکردن به دردگرفتن پاها نیز برای او به یک معضل تبدیل شده بود؛ البته واقعا هم تحمل چنین دردی دشوار است. داستان قبلی زندگی او باعث شده بود تا خلائی بین آنچه که کتی در حال حاضر بود و آنچه که آرزو داشت باشد، ایجاد شود.
.
من از او خواستم که داستان جدیدی برای زندگی بنویسد و او یک هفته بعد چنین نوشت:
«من در روزهای قبل از مسابقات هیجانزده و پر از اشتیاقم و این احساس هر روز که به مسابقه نزدیک میشوم، بیشتر و بیشتر میشود. تمام مسابقاتی که در آنها شرکت میکنم، فرصتی برای پیشرفت من هستند.
من یک دونده هستم؛ پس درد پاهایم را تحمل میکنم و وقتی که درد به سراغ من میآید، خودم را به چالش میکشم تا بتوانم بر آن غلبه کنم. من از حریفان خود ترسی ندارم و شایستگی اون را دارم که در بالاترین سطح از مسابقات شرکت کنم. من از هر کسی که در مسابقه شرکت میکند، توانمندترم و موفقیتهایی که در گذشته داشتم، من را به جلو میبرند.»
این داستان جدیدی بود که کتی برای زندگیاش نوشت؛ اما هنگامی که داستان را به من تحویل داد، گفت: «اما من این چیزهایی که نوشتم، نیستم!» و من گفتم: «البته که نیستی؛ اما میخواهی اینطور باشی.»
او ادامه داد: «حالا چطور باید فاصله بین آنچه که هستم و آنچه که میخواهم باشم را پر کنم؟ چطور باید احساسم را از نگرانبودن به اشتیاق و هیجان تبدیل کنم؟»
من از او سوالی پرسیدم که شما نیز میتوانید هروقت فاصلهای بین آنچه که هستید و آنچه میخواهید باشید، دیدید، آن را از خودتان بپرسید:
«اگر از اول زندگیات قرار بود که با همین داستان جدید زندگی کنی، چه راهکارها و ایدههایی را برای اجراییکردن آن به کار میبردی؟»
پرسیدن این سوال باعث شد تا ذهن او درگیر و فعال شود و شروع به یافتن راهحل کند.
او در آخر به این نتیجه رسید که حل تمام مشکلات به دست خودش است. او متوجه شد که شرکت در هر مسابقه فرصتی است برای پیشرفت؛ چه او در مسابقه پیشرفت کند و چه شکست بخورد. هنگامی که ذهن او درگیر پاسخدادن به آن سوال شد، توانست شروع به ایجاد تغییر در خود کند. او متوجه شد که میتواند زندگیاش را تغییر دهد؛ هر چند با گامهای کوچک. او باور کرد که باید هر چیزی را در درون خود جستوجو کند. دوندگی او پیشرفت کرد و کمکم توانست آن خلاء را از بین ببرد.
هیچ تغییری نیست که امکانپذیر نباشد، تنها نکته آن است که تغییر یکشبه اتفاق نمیافتد. دو ماه بعد کتی توانست در مسابقات نشنال اسکلاستیک و مسابقات کشوری برنده شود؛ او همچنین رتبه اول مسابقات دوی دبیرستان را در آمریکا کسب کرد و در کمتر از یک سال برنده مدال نقره مسابقات جهانی شد.
هر بار که احساس یاس و ناامیدی به سراغتان آمد، هر بار که احساس کردید شاد و سرحال نیستید، هر بار که متوجه شدید فاصله زیادی بین آنچه که هستید و آنچه که میخواهید باشید، وجود دارد، داستان جدیدی را که برای زندگیتان نوشتهاید، دوباره بخوانید و سپس از خودتان بپرسید: «اگر قرار بود از ابتدای زندگی من چنین فردی باشم، چه کارهایی را برای تحقق آن انجام میدادم؟»
یکی دیگر از مشتریان من خانم جوانی بود که بهشدت از اضافه وزن، شغل و روابطش رنج میبرد. او حدود بیستوپنج کیلوگرم اضافه وزن داشت، ساعات کاریاش بسیار طولانی بود، بهطوری که تمام وقت او را میگرفت و وارد رابطه عاطفی با مردی متاهل شده بود و این مسئله او را آزار میداد. من طبق روال از او خواستم که داستان جدیدی برای زندگیاش بنویسد؛ داستانی که در آن احساس شادبودن داشته باشد. در داستان جدیدی که او نوشته بود، هیچ اثری از مشکلاتش وجود نداشت. از او پرسیدم: «اگر قرار بود از اول زندگیات اینطوری زندگی کنی، چه کارهایی میکردی؟» پاسخ او به این سوال زندگی او را متحول کرد. من از او خواستم تا هر روز هر ایدهای را که به ذهنش میرسد، برای من ایمیل کند و او این کار را کرد؛ او حتی کوچکترین چیزهایی را که به ذهنش میرسید، برای من ارسال میکرد. او پس از یک سالونیم توانست بیستوپنج کیلوگرم وزن کم کند، ارتباط عاطفی اشتباهش را متوقف کند و شغلش را تغییر دهد.
برخی از افراد احساس میکنند که وقتی داستان جدیدی برای زندگیشان مینویسند، در واقع دارند به خودشان دروغ میگویند یا خودشان را گول میزنند؛ چون آنچه که نوشتهاند، با آنچه که در حال حاضر هستند، بسیار متفاوت است؛ اما اصلا اینگونه نیست. شما تنها با این کار ذهن خود را به چالش میکشید. بگذارید ذهنتان شروع به فعالیت کند و راهکارها را برای تحقق خواستههای شما بیابد. این کار کمک بزرگی به موفقیتهای شما میکند. به یاد داشته باشید هنگامی که احساس ناراحتی به سراغ شما میآید، درست همان لحظه، لحظه ایجاد تغییر است؛ بنابراین آینده را در درون خودتان جستوجو کنید، نه در هیچ جای دیگر.
بسیار عالی و مفید??