احساس گناه چیست؟ چرا احساس دارید؟
مرد جوان 30سالهای بهخاطر «احساس گناه» فلجکنندهاش برای مشاوره به من مراجعه کرد؛ احساس رنجآوری که مثل باری سنگین در مسیر زندگیاش حمل میکند، ولی نمیداند از کجا آمده است.
او این را هم نمیداندکه چه کار باید بکند تا جلوی تاثیر بد این احساس را بر زندگیاش بگیرد. خودش میگوید که هرگز در زندگی جرمی مرتکب نشده و همیشه سعی کرده با خانواده و بستگانش بهترین رفتار را داشته باشد. وقتی هم که به دوران کودکیاش فکر میکند، یادش نمیآید کار قابلسرزنشی انجام داده باشد.
بااینحال، هر روز زندگیاش، اگر نگویم هر ساعتش، با نوعی عذاب وجدان مبهم میگذرد؛ دستکم وقتهایی که کاملا غرق در انجام وظایف حرفهایاش نیست.
حتی گاهی تا جایی پیش میرود که دانسته تلاش میکند کارهایش را چندبرابر کند تا نگذارد اسیر دست این افکار وسواسی آزاردهنده شود و این احساسات عجیب او را دربربگیرند. به نظر میرسد این افکار کنترل او را به دست گرفته و باعث میشود نوعی پشیمانی غیرقابلتوضیح را تجربه کند که به وجدانش فشار زیادی میآورد.
او احساس گناه میکند، ولی مدام از خودش میپرسد که از چه چیزی احساس گناه دارد؟ هرچه هم که بیشتر میجوید، کمتر مییابد!
.
احساس گناه چیست؟
«احساس گناه» اغلب بهصورت وسواس و به شکل سرزنش خود بروز میکند و درنهایت شرم و خجالت از کارهایی که برای حفاظت از خود کرده، جای آن را میگیرد. چنین احساسی در روانکاوی توضیحات متعددی دارد.
موردی که معرفی کردیم، ابعاد ناخودآگاه احساس گناه را نشان میدهد؛ یعنی فرد در سطح خودآگاه، دلایل دقیق مربوط به احساس گناه یا همان غرایزی را که در این جریان نقش دارند، نادیده میگیرد.
روان انسان چند بعد دارد و این فرد دارد پیامدهای این چندبخشیبودن را تجربه میکند.
در روان او، یک بخش نقش «شاکی» و بخشی دیگر نقش «متهم» را بازی میکند؛ محاکمهای نادیدنی که مثل داستان «محاکمه»، نوشته «کافکا»، در آن معلوم نیست جرم چیست، چون اصلا جرمی وجود ندارد! در روان این فرد، «سوپرایگو» (بخشی از روان انسان که مسئول اخلاقیات و وجدان است)، نقش شاکی را دارد و باعث میشود ایگو (خود) احساس گناه کرده و بخواهد خودش را تنبیه و سرزنش کند.
چون آنچه در ناخودآگاه وجود دارد، قابلدسترسی و مشاهده مستقیم نیست، پردهبرداشتن از ناخودآگاه در روند روانکاوی گاهی احساس نوعی تناقض را بهوجود میآورد؛ ولی روانکاوی با استفاده از نشانههای واقعی که در فرد میبیند، مثل لغزشهای زبانی یا رفتارهای وسواسی، به ناخودآگاه پی میبرد. این رفتارها زمانی رخ میدهد که ایگو (بخش مرکزی روان یا شخصیت که کنترل کلی فرد به دست آن است و بخشی که خود فرد دانسته میشود) کنترل امور را از دست میدهد.
بررسی فرایندهای روانی است که به ما امکان میدهد سازوکارهای ناخودآگاهی را شناسایی کنیم که در پس این احساس گناه باعث ایجاد بسیاری از شکستها، رفتارهای بزهکارانه و حتی رنجهایی شدهاند که افراد به خودشان تحمیل کردهاند، ولی فرد بعدا از این کارش پشیمان میشود.
فروید در سال 1915 گفته: «سرزنش خود، سرزنشی است علیه یک ابژه موردعلاقه که ایگو آن را مغلوب کرده است. شکایتها، بهویژه مواردی که در بیماران حاد وجود دارد، معمولا محکومیت به ارتکاب جرم است. در این حالت، این احساس گناه پیوندی است که رابطه محاکمهگونه بین سوپرایگو و ایگو را نشان میدهد.»
آیا این اضطراب نوروتیک میتواند در دوران کودکی ریشه داشته باشد؟ این درواقع اضطراب و اندوه دوران کودکی است که به نظر میرسد راهش را به اضطراب نوروتیک بزرگسالی باز کرده است. یادمان باشد این اضطراب ناشی از ناتوانی روان در مدیریت هجوم هیجانات شدید برآمده از موضوعات مختلف است؛ مثل بچه کوچکی که احساس درماندگی میکند.
فروید در یکی دیگر از آثارش، این عذاب وجدان کودکانه را ترسی با ریشه اجتماعی میداند و آن را در اصل ناشی از ترس نسبتبه تنبیهشدن توسط والدین یا به طور دقیقتر، از دستدادن عشق و علاقه آنها میداند.
شبیه به عقده ادیپ که پیش از این عنوان شد، این احساس موارد جدیتری را هم دربرمیگیرد.
نیاز به تنبیه هم چنین است؛ یک الزام درونی برای رفتارهایی خاص در افراد که بررسی روانکاوانه آنها نشان میدهد دنبال موقعیتهای رنجآور یا حتی تحقیرآمیز شبیه مازوخیسم (خودآزاری) هستند.
اصلیترین و کاهشناپذیرترین مورد به غریزه مرگ مربوط میشود؛ گرایش تهاجمی نسبت به خود یا دیگران برای نابودکردن کل زندگی و بههمریختن همه چیز در سطح اجتماعی یا در سطح جسم خود فرد (در روانکاوی اعتقاد بر این است که یک غریزه مرگ در ناخودآگاه همه انسانها وجود دارد که گرایش آنها به نابودکردن، کشتار و خودآزاری را توجیه میکند). من همواره در مقالههایم بر اهمیت احساس گناه ناخودآگاه در پیدایش رفتارهای تروریستی تاکید کرده و نشان دادهام که چطور تروریستهای آینده در راه افراطگرایی و ارتکاب جرمهایشان، ابزاری ناخودآگاه پیدا میکنند که غریزه آشوبطلب آنها را حمایت میکند؛ کاری که به مجرم امکان میدهد به احساس گناه ناخودآگاه خود واقعیت ببخشد و باعث میشود فرد غریزه مرگش را هم عملی کند و در نتیجه خودتنبیهی، به خودتخریبی منتهی میشود.
شدت وسواس و الزام فرد برای تنبیه خودش نشان میدهد در بعضی افراد این احساس گناه پیش از جرم وجود دارد و درواقع به جای اینکه نتیجه آن باشد، انگیزهای برای آن است. فردی که دچار این نوع احساس گناه ناخودآگاه است، دانسته به سمت انجام آن کار میرود تا این احساس ناخودآگاه را به یک واقعیت حقیقی پیوند دهد و با این کار خیال خودش را راحت کند؛ به این معنی که فرد احساس گناه مبهمی دارد که نمیداند دلیل آن چیست، پس واقعا دست به ارتکاب جرم میزند تا دستکم یک جرم واقعی وجود داشته باشد و بداند از چه چیزی عذاب میکشد.
او خودش را مجبور به این کار میکند.
بسیاری از جرایم جنسی، قتلها یا اقدامات اینچنینی که معلوم نیست انگیزه مجرم برای انجام آنها چه بوده، در این دامنه قرار میگیرند؛ بااینحال، توضیح آن در دادگاه و با منطق پلیس اغلب کار بسیار دشواری است.